( قصه ی خورشید )
چادر ِ شب را یکی از روی سر بر داشته
تا بگوید شب پرستی رنگ دیگر داشته
هیچ کس شاید نداند مثل ما پروازیان
مرغ دنیای قفس هم ، سالها پر داشته
قصه ی خورشید را مادر بزرگ پیر گفت
روزگاری صورتی سرد و مکدر داشته
عشق در مفهوم خامی ، مایه ی بی حاصلی ست
ور نه هر کس آرزویی پخته در سر داشته
خواب می دیدم که کفر و کینه ی اهل زمین
آب و تاب ِ ماه را از آسمان بر داشته
عیب این نقاله ، یا ایراد آن پرگار نیست
چرخ بازیگوش ، تصویری مدور داشته
زندگی آیینه ای از مهربانی های اوست
عطر مهر دوست معیاری معطر داشته
حرف ، بسیار است اما رنج گفتن را چه سود
پیر ما از ابتدا گوشی چنین کر داشته